ز ناقصان خرد من کمال می گیرد


ز زنگ آینه من جمال می گیرد

چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم


مرا ز شرم تب انفعال می گیرد

جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج


ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد

من و متابعت خضر نیک پی، هیهات


ز سایه فرد روان را ملال می گیرد

به روی آینه از خواب چون شود بیدار


نخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!

کسی است صوفی صافی که خرقه اندازد


نه آن فسرده که بر دوش شال می گیرد

مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است


کجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟

صفای گوهر دل در قبول آزارست


که مهر روشنی از خاکمال می گیرد

درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن


که سایه عمر دراز از زوال می گیرد

ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد


نشان صائب شوریده حال می گیرد